ناگه طلوع عشق...

مرا امید وصال تو زنده می دارد...

ناگه طلوع عشق...

مرا امید وصال تو زنده می دارد...

کار او دارد که حق را شد مرید
بهر کار او ز هر کاری برید
دیگران چون کودکان این روز چند
تا به شب بر خاک بازی می کنند
مولوی

سال 88 وبلاگی ساختم. با ذوق و شوقی فراوان از شروعی تازه. یک سال همراه بودیم و بعد، سیل شبکه های اجتماعی بنیان همراهی مان را کند و بینمان فاصله انداخت. آن وبلاگ لابد هنوز گوشه ای دور افتاده از عالم پهناور مجازی در سکوت روزگار می گذراند. من اما حالا اینجا هستم. از نوشته های گذشته مطلب میگذارم و اگر مجالی باشد از حال و آینده مینویسم. آینده ای که کسی چه میداند چه خوابها در سر دارد؟ «و ما تدری نفس ماذا تکسب غدا...»


  • محمد
پنج شنبه، هفت اردیبهشت 96 بدون شک زیباترین روز "زندگی" من بود. نوشتن از لحظاتی که همه چیز در آن در اوج زیبایی و در نهایت آنچه از زیبایی و لذت قابل تصور است اتفاق می افتد دشوار بلکه ناممکن است. دقیقا از 9 صبح تا
  • ۱ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۵۴
  • محمد

وقتی در زندگی ماهها و سالهایی را گذرانده باشی که گاهی ثانیه ثانیه اش در تمنا و آرزوی مرگ گذشته باشد و سالها به این امید سر بر بالین نهاده باشی که طلوع صبح صادق فردا را نبینی.. آن وقت تو دیگر یک محمد هستی..

  • محمد

ماری، تاکاهاشی، اِری، شیراکاوا، کااورو و ... اصلی ترین شخصیتهای پردازش شده در داستان "پس از تاریکی" موراکامی اند. رمانی که به معرفی دوستی عزیزتر از جان امشب خواندمش. چند روز قبل که فصل اولش را خواندم احساس کردم از آن داستانهایی است که باید یک باره خواند. و امشب این فرصت دست داد. روایت پس از تاریکی در یکی از شبهای توکیو اتفاق می افته و با دمیدن صبح، زنگ پایانش نواخته میشه. از همون ابتدای داستان، فراوانی سمبولها و نمادها توجه خواننده رو به خودش جلب می کنه. جریان یافتن داستان در فضایی شبیه به ماوراء با آدمهایی کم و بیش سرگشته و مبهوت، رو میشه از خصوصیات بارز قلم موراکامی در این اثر دونست. ظرافت های موراکامی در توصیف حال و احوال روحی آدمهای عصر مدرنیته و تکنولوژی، دیالوگهای قوی با چینشی حساب شده و حرفه ای و در نهایت آمیختگی اینهمه با رنگ ملایمی از عشقی ساده و بی ریا، از جذابیتهای این داستانه. ناگفته نگذاریم به نظر می رسه سبک موراکامی در روایت داستان بدلیل ویژگیهای منحصر به فردش همونطور که برای بسیاری از خوانندگان بی شک در حد بالایی از جذابیت قرار میگیره، قابلیت این رو داره که برای عده ای دیگه در رتبه های بالایی از عدم جذابیت قرار بگیره.

یکجا تاکاهاشی در صفحه 101 میگه:

«به هر حال آن روز برای من نقطه عطفی بود. بعد از اون تصمیم گرفتم به طور جدی رشته حقوق بخونم. حساب کردم این چیزی ست که دنبالشم. رشته ی حقوق خوندن مثل تصنیف موسیقی زیاد تفریحی نیست، اما هرچه باشه زندگیه. این یعنی رشد کردن.» 


پ.ن : پیش به سوی خواندن رمان بعدی موراکامی؛ "تعقیب گوسفند وحشی".

  • محمد

در طول این سالها که از کودکی با عکسها، خاطرات و یادگارهای شهدا انس داشته ام و همیشه در حسرت رسیدن به قافله شان روزگار گذرانده ام، هیچگاه شاید به مخیله ام هم نمیگذشت که ممکن است یک روز روی همچین صندلی ای بنشینم.

وقتی 27 خرداد خبر شهادت محمدامین کریمیان را آوردند، مثل همه ی دوستان دلم پر کشید و چشمم خیس شد. چهره معصوم محمد امین و سن کم او کافی بود تا خبر شهادتش دل سنگ چون منی را هم بد بسوزاند. گرچه چهره اش برایم آشنا بود اما فکر کردم شاید او را در فضای موسسه شان – موسسه امام خمینی ره - که گهگاه گذرم به آنجا می افتد دیده باشم یا یک همچین جایی، مثل خیلی از دوستان طلبه ی دیگر. اما نه، انگار یک آشنایی ویژه تری هم باید با هم می داشتیم. آخر چرا همه اش حس می کنم باید او را یک جایی بیش از یک نگاه گذرا و دورادور دیده باشم؟

دو روز بعد از شهادت محمد امین که مصطفی عکس را برایم فرستاد. چقدر سوختم... هیچوقت فکر نمی کردم ممکن است یک روزی روی همچین صندلی ای بنشینم. کاش حواسم بیشتر به همکلاسی هایم بود. کاش لا اقل قول شفاعتی از او می گرفتم. کاش...


پ.ن محمدامین 27 خرداد 95 بر اثر اصابت دو گلوله به پاها و سینه اش در حلب سوریه با روی خونین به دیدار خدا شتافت.

ما سینه زدیم، بی‌صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیانِ صفِ اول بودیم
 از آخر مجلس شهدا را چیدند

  • محمد

دل عارفان ببردند و قرار پارسایان

همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی

نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد

و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی

تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری

عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی

نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم

که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی

مده ای رفیق پندم که به کار در نبندم

تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی

دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد

نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی


  • محمد

دیشب ساعت یازده و نیم رسیدم خانه. هشت که رفتم پایگاه، تا نه، به برگزاری حلقه شهید مطهری گذشت. بعد محمد گفت حاج آقا فرصت دارید با بچه ها یک نیمرو دورهم بخوریم؟ نیمرو را که خوردیم سید (جانشین حوزه مقاومت) از راه رسید و طبق قرار قبلی جلسه شروع شد. این بار همه ی چهارده نفر اعضای شورای پایگاه بودند، سید هم بعنوان نماینده حوزه. یک رینگ بوکس را تصور کن با دو تیم. پانزده نفر در مقابل یکی. از اعلام استعفای آخرم حدود سه ماه می گذرد و در این سه ماه این سومین جلسه است که بچه ها برگزار می کنند. دو ساعت و نیم تمام گفتند و گفتم. حرفهایی که در این سالها خودم تک تک یادشان داده ام را حالا یکی یکی از خودشان می شنیدم و برای یافتن صغری و کبرای پاسخ تقلا می کردم. دو سال قبل که سید و حاج حسین (فرمانده حوزه) آمدند منزلمان و گفتند از سر مزار آقا مهدی زین الدین می آیند و حکم مسئولیتم را از او گرفته اند، هیچوقت فکر نمی کردم ممکن است این مسئولیت تا اینجا ادامه پیدا کند و تا این حد برای گرفتن یک تصمیم تحت فشار و تردید قرار بگیرم. آن روزها در دوران نقاهت بعد از مریضی بودم. اصرار حاج حسین و سید و توسلی که به آقا مهدی زین الدین کرده بودند جایی برای مخالفتم نگذاشت. اما قرارمان بر این شد که فقط برای شش ماه بار مسئولیت پایگاه و کانون فرهنگی را برعهده بگیرم تا در این شش ماه بتوانم با کمک رفقا، جمع صمیمی بچه ها را دوباره جمع کنم و سامانی به برنامه ها خصوصا بخش رزم و عملیات و همینطور حلقه های صالحین پایگاه بدهم. و از طرف دیگر در این شش ماه بتوانیم کسی را با کمک دوستان پیدا کنیم و بار مسئولیت پایگاه را بر دوشش بیندازیم. منتها تقدیر بر خلاف تدبیر پیش رفت و هرچه گذشت، کار سخت تر شد و حالا از آن شش ماه دو سال می گذرد.

در طول دو ساعت و نیم  جلسه، سید و بچه ها هرچه از سخنان آقا در اهمیت بسیج و کار فرهنگی و تربیتی میدانستند و هرچه در حلقه ها و بحث ها یاد گرفته بودند را با بیان های مختلف برای قانع کردنم به کار بستند که رها کردن پایگاه و کانون با صد و پنجاه نفر کودک، نوجوان و جوان اجحاف در حق بچه هاست و نباید این کار را بکنم. خدا می داند پاسخ دادن به حرفهای بچه ها و استدلالهایشان، جوری که هم خدای نکرده به فرمایشات حضرت آقا تعریضی وارد نشود و هم بشود مسئله را در حدی باز کرد که استعفای من از جانب دوستان مقبول بیفتد چقدر به زحمتم انداخت. بد ترین قسمت ماجرا هم این است که رفاقت صمیمی مان با بچه ها باعث شده جوانی کنند و اینجا و آنجا بگویند با رفتن فلانی ما هم خواهیم رفت. و این یعنی دردسر و حاشیه. هم برای پایگاه و کانون، هم برای حوزه و هم ناحیه مقاومت که خیر سرمان پایگاه نمونه اش هستیم. خدایا! محمد این سه ماه چقدر شرمنده ی همه بوده است. شرمنده ی بچه های پایگاه، شرمنده ی خانواده، شرمنده مادربزرگ و خاله ها که سال به سال نمی بیندشان، شرمنده دوستان مرکز که حضورش را یکی درمیان دارند، شرمنده ی کتابها و درسهایش، شرمنده اساتید، و البته شرمنده ی خودش!

یا دلیل المتحیرین

ای همیشه مهربان ترین

بنده ی روسیاهت پای در گل مانده است، نمیداند چه باید بکند؟

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی / که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز (حافظ)

  • محمد

مرحوم حاج آقا زاهدی رضوان الله علیه یکی از اولیاء نازنین خدا بود که حدود چهار سال پیش (سال 1388) از دنیا رفت. قریب صد سال عمر با برکت از خدا گرفت و بیش از هفتـاد سال فریاد توحیـد زد. اعجوبه ای بود. منزل با صفایش خیابان الهادی ِ قم بود. خیلی از اساتید اخلاق، اواخر عمر مرحوم آیت الله بهاء الدینی که ایشان خیلی مریض احوال بودند، طلبه ها را به حاج آقا زاهدی ارجاع میدادند
مرحوم حاج آقا زاهدی از مصادیق بارز این بیت بود که:
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز/ ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
غیر از جلسات هفتگی، دهه ی آخر ماه مبارک محفل و مجلسی داشت دیدنی و چشیدنی. و از آن جلسات چه می شود گفت...
یک دنیا حرف داشتم که گفتن هر کدام چند جور مقدمه و موخره میخواهد. منتها یکی را دلم نمی آید مختصرا نگویم. هنوز هم جای جای ِ زمین خدا مزین است به وجود اولیاء الهی. همانها که وحدت کرمانشاهی در وصفشان می گوید:
خاک نشینان عشق بی مدد جبرئیل/هر نفسی میکنند سیر سماوات را
من ِ نادان گرچه نه عالمم نه عامل. اما درست یا نادرست یاد گرفته ام که بعد از انجام واجبات و ترک محرمات می ارزد آدم عمرش را در طلب یافتن چنین گوهرهایی صرف کند..

(2 مهرماه 1392)

  • محمد

از ویژگی‌های دوست داشتنی سعدی یکی هم این است که گاهی همه‌ی حرف دلت را یکجا در یک غزل ناب، کلمه به کلمه، تمام و کمال روایت می کند. آنهم به زیباترین شکل ممکن. میخوانی، می سوزی و از نم نم اشک گونه را تر می کنی... روحش شاد و لله درُّه... 

تو را نادیـدن ما غم نباشد

که در خیلت به از ما کم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روی

ولیکن چون تو در عالم نباشد

عجب گر در چمن برپای خیزی

که سرو راست پیشت خم نباشد

من اول روز دانستم که این عهد

که با من می‌کنی محکم نباشد

که دانستم که هرگز سازگاری

پــــری را با بنی آدم نباشد

مکن یارا دلم مجروح مگذار

که هیچم در جهان مرهم نباشد

بیا تا جان شیرین در تو ریزم

که بخل و دوستی با هم نباشد

نخواهم بی تو یک دم زندگانی

که طیب عیش بی همدم نباشد..

 

شعر را با صدای نازنین حسام الدین سراج بشنوید:

  • محمد

این روزها

گرچه "لبْ پُر سوال بر سر راهی نشسته‌ام..."

اما از بین انبوه سوالها این یکی سخت زمینگیرم می کند.

"چرا؟" 

آخر تو چرا اینهمه خوب هستی؟

مگر یک آدم چقدر می تواند دوست داشتنی باشد؟

...

  • محمد

 این شعر را از بچگی از شهرام ناظری شنیده بودم که در وصف شهدا خوانده بود. بعدها سالهای اولی که به حوزه آمده بودم این ابیات را با صدای فوق العاده نازنین و غیر قابل وصف حاج دایی رضا هم شنیدم، که در فراق دوستان شهیدش آرام میخواند و با لطافتی که مختص خودش بود زنگارها را از ظلمتکده‌ی دل سیاه من و امثال من می شست. 

امشب که رفته بودم از پارکینگ خانه وسیله ای بردارم، طبق معمول چون صدا میپیچد زدم زیر آواز. چند ثانیه اش را ضبط کردم. یادش بخیر قبل ترها این صدا اگر زیبایی نداشت که نداشت، شاید اقلا مختصر سوزی داشت. حالا که که دیگر از شدت آلودگی و روسیاهی همان را هم ندارد.. 

می‌گذرد کاروان، روی گل ارغوان

قافله ‌سالار آن، سرو شهید جوان

در غم این عاشقان، چشم فلک خون ‌فشان

داغ جدایی به دل، آتش حسرت به جان

خورشیدی تابیدی،‌ ای شهید

در دل‌ها جاویدی،‌ ای شهید

می‌گرید در سوگت، آسمان

می‌سوزد از داغت، شمع جان

  • محمد

می نویسم...

برای تو ای دست نایافتنی ترین محبوب!

برای زلالی بی نهایت چشمهایت و دریای بیکران زیبایی و لطافتت!

برای تو که تمام زیبایی های هستی یکجا خلاصه است در ماه شب چهارده رویت...

ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام

ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام

سرو درآید ز پای گر تو بجنبی ز جای

ماه بیفتد به زیر گر تو برآیی به بام

تا دل از آن تو شد دیده فرودوختم

هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام

گوش دلم بر درست تا چه بیاید خبر

چشم امیدم به راه تا که بیارد پیام

در همه عمرم شبی بی خبر از در درآی

تا شب درویش را صبح برآید به شام

رای خداوند راست حاکم و فرمانرواست

گر بکشد بنده ایم ور بنوازد غلام

ای که ملامت کنی عارف دیوانه را

شاهد ما حاضرست گر تو ندانی کدام

گو به سلام من آی با همه تندی و جور

وز من بی دل ستان جان به جواب سلام

سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر

یا برسد جان به حلق یا برسد دل به کام

- سعدی

  • محمد

اقل مراتب سعادت این است که انسان یک دوره فلسفه را بداند.

حضرت امام قدس سره - تقریرات فلسفه, ج3, ص472

  • محمد

دقایقی است که مطالعه امشب تمام شده. چایی را که از بی حواسی ام، سرد شده بود، یکجا سر کشیدم و در حال سرکشیدن به این فکر کردم که وقتی استاد اعرابی (رئیس انجمن خوشنویسان قم) سر کلاس می گفت لذت چایی به این است که سرد خورده شود، دقیقا از کدام لذت حرف می زد؟ بگذریم. این روزها در پی اتفاقات عجیبی در زندگی ام که هیچ گاه احتمالش را هم نمی دادم دستخوش یکجور دگرگونی ام. تحلیل این دگرگونی برایم مشکل است آنهم با وجود تمام پیچیدگی ها، همسویی ها، تضادها و تناقضاتی که در لحظه لحظه عبور از سخت ترین جاده های عالم هستی در طول این سالها در وجودم انباشته شده است. کلمات و مفاهیمی که سالهاست از فاصله خیلی دور هم سلامی بینمان رد و بدل نشده بود، حالا مثل ارتش شکست خورده ای، بی هدف مدام پیش چشمانم رژه می روند. مانند یک ارکستر سمفونی با سازهای ناکوک و ناموزون.

 خدایا چه مینویسم؟ چه می توانم بنویسم؟ خدای مهربانم. مهربان ترینم! ای که ذره ذره وجودم بدهی به توست. میدانم اگر در هر آنی از آنات زندگی، بی نهایت شکر هم که به جا آورم، باز در برابر لطف بی پایانی که به این کمتر از ذره داشته ای هیچ است که کمتر از هیچ. آه از این قلم ناتوان و زبان قاصر!

محبوبا! من انگار شعله ای از نور پرفروغ و عالم تاب تو را یافته ام. من انگار پاره ای از ماه را یافته ام...

  • محمد

مگر تو روی بپـوشی و فتـنه بازنشانی

که من قــــرار ندارم که دیده ازتو بپوشم

- سعدی

  • محمد

یادم نیست کی و کجا متنی در نک و نال از «سی سالگی» خواندم که پر بود از غرغر. یادم هست یک جایش نوشته بود «سی سالگی» سن بیخودی است، چرا؟ چون برای انجام خیلی از کارها زود است و برای انجام خیلی از کارها دیر! و باقی استدلالها هم تا جایی که حافظه ام یاری میکند به همین منوال شاعرانه...
(انگار که فی المثل ده سالگی یا پنجاه سالگی برای خیلی از کارها دیر و برای خیلی دیگر زود نیستند!)
من اما سی سالگی را دوست دارم. آخر روزهای سی سالگی هم روزهای خدا هستند. و اگر بخواهم برای این علاقه استدلالی هم دست و پا کنم اینطور میگویم: سی سالگی سن ایده آلی است. چون نه آنقدر کم است که از خامی، ناپختگی و بی تجربگی جوانی رنج ببری و نه آنقدر زیاد که انرژی جوانی را از دست داده باشی و ضعف و عوارض میانسالی گریبان گیرت شده باشد. پس با آغوشی باز سلام بر سی سالگی... (3 دی 1394)
  • محمد

امروز رمان «پرواز بر فراز ویوودینا» را خواندم. روایت شیرین محمود اکبرزاده از جنگ نابرابر بوسنی و حضور فرزندان ایرانی حضرت روح الله ره در سارایوو. آنقدری جذاب بود که متوجه نشوم سیصد صفحه را چطور در نصف روز خواندم. از لابه‌لای سطرهای کتاب به کوچه پس کوچه‌های سارایوو سرک می‌کشی. به X1 می‌روی. منطقه‌ اطراف کوه پرالجیا را سیر می‌کنی و در گروهان یک‌دست‌ها با دشمن صربی می‌جنگی. ویوودینا نام رودخانه ای است که از نگاه من رنگ اروند و کارون داشت. پرالجیا ارتفاعی شبیه به بازی‌دراز بود و سارایوو به خرمشهر می‌مانست. در طول داستان، بوسنیایی‌ها که البته در متن جنگ و جنگ‌جویی قرار دارند اما مشق "جهاد الهی" را نزد «سردار» می‌آموزند.
(بهار 1392)
  • محمد
سال ۸۸ برای مدتی با بچه های سوم راهنمایی کلاس داشتم.  یک روز پدر یکی از بچه ها زنگ زد که حسین این هفته برای تمریناتش نرفته. هرچه اصرار میکنیم حرفی نمی زند، فقط میگوید دیگر نمی روم. حسین توی نونهالان صبای قم توپ میزد. و به قول مربی هایش از امیدهای آینده‌ی صبا بود. کمی هم سر به هوا و سرشار از تمام شیطنت های نوجوانی. خلاصه پدرش پشت تلفن چند بار خواهش کرد که پیگیر ماجرا بشوم. جلسه‌ی بعد از او خواستم بعد از کلاس بماند. سر صحبت را باز کردم. علاقه ای به گفتن نداشت. خیلی اصرار کردم تا بالاخره گفت: آقا یادتون هست چند وقت قبل در مورد شخصیت آدمها و اینکه آدم نباید زود تحت تاثیر قرار بگیره و جوگیر بشه صحبت کردید؟
- بله خوب
یادتون هست داستان امام خمینی رو تعریف کردید که وقتی از پاریس می اومد چند میلیون نفر برای استقبالش اومده بودن اما ایشون... آقا من هرچی فکر کردم دیدم بازی توی اون تیم همش جوگیریه، به خاطر یه گل آدم خودشو گم میکنه و... اینها را که میگفت انگار برق من را گرفته باشد. باورم نمیشد این همان حسین سر به هوا و شر و شور باشد. اصلا یادم آمد آنروز که این حرفها را میزدم چقدر ناراحت بودم که چرا این بچه ها به همه چیز توجه دارند جز حرفهای من!! خلاصه کمی با او صحبت کردم شاید نظرش عوض شود اما تصمیمش محکم بود. امسال(۱۳۹۴) بعد از چند سال آمده بود دیدنم. برای خودش مردی شده بود. حرف را به فوتبال کشاندم. گفت آقا یادتونه؟ بعد دوتایی خندیدیم. بعد به خاطر آن اتفاق از من تشکر کرد و من خوشحال از اینکه از تصمیمش پشیمان نشده است.
  • محمد

یک چیزی می‌گویم به شما بر نخورد؛ حدود 20 سال قبل نوشته بودم که خیلی از بچه بسیجی‌ها حاضر بودند هفته ای چند هزار تومان خرج کنند و سر خاک شهدا بروند، اما حاضر نبودند، پولی خرج کنند و نشریه راوی شهدا را خریداری کنند و بخوانند. اگر غرب پدر ما را در بیاورد آنها مقصر‌ند یا ما کاهلیم؟ برای چه سیدناالقائد این همه روی کتاب خواندن تاکید دارد؟ زیرا اگر همان زمان راوی روایت فتح را مردم می‌شناختند، اوضاع مطلقاً چنین نمی‌شد که شد
(یوسفعلی میرشکاک)

  • محمد

سال 86 یک هم اتاقی مکزیکی داشتم به اسم خوزه. خبرنگار بود، اهل مکزیک و دو سال بود که مسلمان شده بود. گهگاه چیزهایی برایم تعریف می کرد که برخی هایش خوب در ذهنم جاگیر شده است یکی اش این بود:
می گفت فلانی، ما مکزیکی ها هر وقت به امریکا می رویم امریکایی ها اگر اسپانیولی بلد هم باشند حاضر نمی شوند با ما به زبان ما صحبت کنند. و آخرش این است که ما اسپانیولی صحبت می کنیم و آنها هم انگلیسی جواب ما را می دهند و بالعکس. اما از آن طرف، هر وقت هم که آنها میهمان ما هستند و به کشور ما می آیند باز هم ما باید با آنها انگلیسی صحبت کنیم و اگر هم بلد نباشیم با ما هم کلام نمی شوند. این را که تعریف می کرد یک حس هیجان همراه با تنفر از نژاد پرستی امریکایی ها صورتش را پر می کرد...
  • محمد

شخصیت های داستانی هرکول پوآرو و شرلوک هلمز از علاقه مندی های دوران نوجوانیم بودند. یادم هست آن وقت ها با هر زوری بود، همه کتابخانه هایی را که می شناختم زیر و رو کردم و بالاخره هر چه کتاب از این دو شخصیت داستانی بود را - بیست جلدی میشد - پیدا کردم و در مدت کوتاهی خواندم.
تا مدتی هم همه چیز را از دریچه چشم یک کاراگاه خصوصی میدیدم :)
از حق نگذریم انصافا هم آگاتا کریستی و هم سرآرتور کانن دویل ظرافتهای جنایی را خیلی خوب از عهده برآمده اند. (فروردین 92)

  • محمد

نویسنده روسی، پروفسور ماکارنکو رمانی نوشته است حول یک کانون اصلاح و تربیت در جنوب شوروی سابق، اوکراین فعلی. «داستان پداگوژیکی» (تعلیم و تربیت). آنقدر زیبا، زندگی شوروی با همه فقر و فلاکت آن زمانش و فضای کولونی شان را با انبوهی از نوجوانان مجرم به تصویر کشده که آدم مرتب هوس می کند کاش میشد یک بار برود شوروی (سابق) این کولونی اصلاح و تربیت را با همه مجرمانش از نزدیک ببیند. یا حتی دزدکی در دلش می گوید ای کاش من هم یکی از مجرمان کولونی بودم.
آنوقت نویسنده تاریک فکر ایرانی، روستایی را در رمانش به تصویر کشیده که بی تعارف کلاه سگ بیفتد حاضر نیست برود بردارد. نه طبیعتی، نه منظره ای، نه روابط انسانی ای. روستایی با آدمهای بربری که بویی از انسانیت نبرده اند و در سبعیت طعنه به گرگ می زنند. روستایی که صد بار بیش از آنکه در خاک ایران خانه داشته باشد در درون تاریک و متوحش نویسنده لانه دارد که رمان بیش از هر چیز ترجمان درون نویسنده است... (خرداد 93)

#مصائب_روشنفکری

  • محمد

پریروز به خاطر مشغله حواسم پرت شد و سر موقع به گلها و درختهای حیاط آب ندادم. وقتی ساعت دوازده شب رفتم حیاط برای آب دادنشان احساس می کردم به خاطر تشنگی طولانی مدت و گرمای زیادی که تحمل کرده اند از دستم ناراحتند. یک جور حس خاص. حس اینکه زنده اند و در طول روز منتظرم بوده اند. آخرش هم تا از آنها عذرخواهی نکردم دلم آرام نشد...
(عکس یکی از گلهای حیاط/ خرداد 1393)

  • محمد

داستان خمره را چند روز پیش خواندم. در میان آثار هوشنگ مرادی کرمانی کم و بیش دارای برجستگی است. و شاید به همین دلیل است که به چند زبان ترجمه شده. داستانی خوش ساخت و شیرین که اگر اشتباه نکنم فیلمی هم بر اساسش ساخته اند. اگر بچه مدرسه ای دارید حتما میتواند دوست خوبی برایش باشد.
آقای صمدی در یک روستای دورافتاده معلم مدرسه است و هر 5 کلاس را در همان مدرسه به تنهایی اداره می کند . روزی خمره سفالی مدرسه که بچه ها موقع تشنگی از آن آب می خورند می شکند. معلم و بچه ها ناچار به تکاپو برای تهیه خمره جدید می افتند و در مسیر تلاش برای تهیه خمرۀ جدید است که داستان شکل می گیرد. (شهریور 93)

1

  • محمد

در تهران جلسات هفتگی‌ای تشکیل می‌شد با حضور پروفسور هانری کربن استاد دانشگاه سوربن و اسلام‌ شناس معروف و متخصص منحصر به فرد فرهنگ شیعی در غرب، و شرکت آقای (علامه) سید محمدحسین طباطبایی مدرس حکمت و مفسر قرآن در قم و دیگر فضلا و دانشمندان قدیم و جدید. طباطبایی گویی سقـراط است که نشسته و گرداگردش را شاگردان گرفته‌اند و کربن نیز فاضل خوش ذوقی که می‌کوشد تا از این اقیـانوس عظیم افکار و عواطف گونه‌ای که فرهنگ اسلام و شیعی را ساخته است، جرعه‌هایی بنوشد...
(دکتر علی شریعتی)



  • محمد

بار اول که کتابهای داستانی جلال را میخواندم، «نفرین زمین»، جا ماند. بار دوم هم... و حالا نشسته ام به خواندنش.

سال 46 (دو سال قبل از فوت) از قلم جلال چکیده است. سرگذشت معلم دهی است در طول نه ماه از یک سال و آنچه بر او و اهل ده میگذرد.  میتوان گفت جلال در این کتاب بیش از آنکه در پی نوشتن یک داستان یا رمان باشد میخواسته حرفش را در زمینه مخالفت با اصلاحات ارضی و مهمتر از آن مواجهه سنت و مدرنیته بزند و برای بیان حرفهای سیاسی و اجتماعی خودش، روستا را به عنوان صحنه ماجرا انتخاب کرده است. مثلا یک جا از زبان معلم ده با صراحت میگوید:«لعنت بر آن کسی که فرهنگ جدید را با میز و نیمکت و قرتی بازی شروع کرد...». البته منظورش از فرهنگ، آموزش و پرورش است.در واقع جلال در این نوشته نوع مواجهه یک روستا را با همه هویت روستا بودنش با مدرنیزم و تکنولوژی به تصویر میکشد و خودش تقریبا همه جا زیر علم سنت سینه می زند!

  • ۰ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۴۲
  • محمد

حجة الاسلام آقای شجاعی نقل میکرد: مرحوم آیت الله کوهستانی مریض بودند. من ایشان را از نزدیک ندیده بودم. در عرفات بدون اینکه کسی بفهمد ایشان را دعا کردم. وقتی ایران آمدم با کسی قرار گذاشتم مرا نزد ایشان ببرد ولی میسر نشد. به مشهد رفتم در حرم دیدم زیر بغل کسی را گرفتند و می برند، پرسیدم کیست؟ گفتند آقای کوهستانی. نزدیک رفتم، تا مرا دیدند فرمودند : دعای عرفات شما به ما رسید... (آیت الله خرازی)



  • محمد

کارتون پهلوانان برنامه ی کودک مورد علاقه ی من است. کارتونی که از نظر من 35 سال بود که جایش در تلویزیون خالی بود. دوست دارم از عواملش تشکر کنم. فکرش را بکنید اگر یک روزی مسئولین فرهنگی ما، صدا و سیما، فیلمنامه نویسها، تهیه کننده ها و البته خود ِ ماها واقعا تصمیم بگیریم به این سمت برویم که روی داشته های خودمان، روی مفاخر بی نظیر خودمان در علم، در ادب، در هنر، در اخلاق، در جوانمردی و در خیلی چیزهای دیگر سرمایه گذاری کنیم چه معجزاتی در فرهنگ و زندگی ما به وقوع خواهد پیوست. خدا میداند در همین دفاع مقدس هشت ساله چه پوریای ولی ها داشتیم.
امروز در انیمیشن و در سریال سازی از افسانه هایی که معلوم نیست اصلا شخصیتهایش واقعیتی داشته اند یا نه صدها قسمت سریال میسازند، میلیونها و شاید میلیاردها ساعت چشم و ذهن مخاطب را در سراسر دنیا مال خود میکنند و چه الگو سازی ها و چه تجارتها http://bit.ly/IGUwFU
آنوقت سینماگر ایرانی میگوید من ترجیح میدهم واقعیت جامعه را بیان کنم! منظورش از واقعیت هم طبعا فقط خیانتها، نامردیها و فلاکتهاست.
آخر نباید توی سریال یا فیلم شما دوتا کاراکتر سالم، متعادل و کاردرست باشد که ارزش الگو شدن داشته باشد؟ تفاوت را ببین. از شخصیتهایی که واقعیتی ندارند، انسانهای متعالی، بی عیب و حتی به تعبیر من معصوم، میسازند و تلاش میکنند که ارزشهای انسانی را بر خیانت و شرارت غلبه دهند آنوقت ما هزاران شخصیت برجسته ای که داریم را گذاشته ایم خاک بخورند که چه میدانم مبادا یک وقت پز روشنفکری مان خراب شود. جان شما این پز روشنفکری چه خاک هایی که بر سر آدم نمی کند!



  • محمد

من هیچ وقت نفهمیدم اسرائیلی ها چه طور این قهوه ی آشغال را میخورند. می گفتند چون در ارتش وقتی برای جوشاندن قهوه و آب با هم ندارند، فقط آب گرم را روی قهوه می ریزند و این گِل را میخورند. البته که وقت نداشتند چون بیست و چهار ساعت روز را به عذاب دادن ما می گذرانند. اگر آزار و اذیت ما را کنار بگذارند شاید زندگی بهتری داشته باشند و به جای این مخلوط گل یک فنجان قهوه ی حسابی بخورند
ایتالیایی ها، ترک ها و فرانسوی ها را ببین همه آن ها از وقتی فهمیده اند بدون اشغال سرزمین دیگران هم می شود زندگی خوبی داشت، قهوه های خوبی دارند...
(کاپوچینو در رام الله . سعاد امیری)


  • ۱۳ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۵۴
  • محمد

حماسه یاسین جزو زیباترین کتابهایی است که خوانده ام. کوتاه اما عمیق و تاثیر گذار..


«برج های نه و ده ِ سال، سرما شدیدتر شده بود و گاهی شبها یخ لباس های غواصی را می تکاندیم تا مقداری شُـل شود و بشود بپوشیم. در آب، سرما غوغا می کرد. صدای به هم خوردن دندانها به خوبی شنیده می شد. صدای ذکـر بچـه ها که از دهانه ی اشنوگل شنیده میشد منظره ی جالبی را درست می کرد.»

(حماسه یاسین - ص31)

  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۴۲
  • محمد

عالم همه پر غلغله است از تو و من باز

با گوش کر خود به صدایی نرسیدم...

در قم سید بزرگواری بود، چاپخانه داشت. از خواص علامه طباطبایی بود. گفت روزی با آقا کار داشتم، رفتم در ِ منزل ایشان، هرچه در زدم و منتظر ماندم، کسی نیامد. ناگهان صدائی در گوشم گفت : "در نزن آقا رفته اند قبرستان نو"! نگاه کردم، اما کسی در کوچه نبود. با خودم گفتم می روم قبرستان نو. به سرعت خودم را به قبرستان نو رساندم، دیدم ایشان میان قبرها قدم می زنند. خودم را آماده کرده بودم که مطلب را به ایشان بگویم که بی مقدمه فرمودند: دست و پایت را گم نکن، از این صداها زیاد است؛ گیرنده میخواهد...

(استاد فاطمی نیا)

  • ۰ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۱۶
  • محمد