ناگه طلوع عشق...

مرا امید وصال تو زنده می دارد...

ناگه طلوع عشق...

مرا امید وصال تو زنده می دارد...

کار او دارد که حق را شد مرید
بهر کار او ز هر کاری برید
دیگران چون کودکان این روز چند
تا به شب بر خاک بازی می کنند
مولوی

۵ مطلب با موضوع «روزمرگی ها» ثبت شده است

دیشب ساعت یازده و نیم رسیدم خانه. هشت که رفتم پایگاه، تا نه، به برگزاری حلقه شهید مطهری گذشت. بعد محمد گفت حاج آقا فرصت دارید با بچه ها یک نیمرو دورهم بخوریم؟ نیمرو را که خوردیم سید (جانشین حوزه مقاومت) از راه رسید و طبق قرار قبلی جلسه شروع شد. این بار همه ی چهارده نفر اعضای شورای پایگاه بودند، سید هم بعنوان نماینده حوزه. یک رینگ بوکس را تصور کن با دو تیم. پانزده نفر در مقابل یکی. از اعلام استعفای آخرم حدود سه ماه می گذرد و در این سه ماه این سومین جلسه است که بچه ها برگزار می کنند. دو ساعت و نیم تمام گفتند و گفتم. حرفهایی که در این سالها خودم تک تک یادشان داده ام را حالا یکی یکی از خودشان می شنیدم و برای یافتن صغری و کبرای پاسخ تقلا می کردم. دو سال قبل که سید و حاج حسین (فرمانده حوزه) آمدند منزلمان و گفتند از سر مزار آقا مهدی زین الدین می آیند و حکم مسئولیتم را از او گرفته اند، هیچوقت فکر نمی کردم ممکن است این مسئولیت تا اینجا ادامه پیدا کند و تا این حد برای گرفتن یک تصمیم تحت فشار و تردید قرار بگیرم. آن روزها در دوران نقاهت بعد از مریضی بودم. اصرار حاج حسین و سید و توسلی که به آقا مهدی زین الدین کرده بودند جایی برای مخالفتم نگذاشت. اما قرارمان بر این شد که فقط برای شش ماه بار مسئولیت پایگاه و کانون فرهنگی را برعهده بگیرم تا در این شش ماه بتوانم با کمک رفقا، جمع صمیمی بچه ها را دوباره جمع کنم و سامانی به برنامه ها خصوصا بخش رزم و عملیات و همینطور حلقه های صالحین پایگاه بدهم. و از طرف دیگر در این شش ماه بتوانیم کسی را با کمک دوستان پیدا کنیم و بار مسئولیت پایگاه را بر دوشش بیندازیم. منتها تقدیر بر خلاف تدبیر پیش رفت و هرچه گذشت، کار سخت تر شد و حالا از آن شش ماه دو سال می گذرد.

در طول دو ساعت و نیم  جلسه، سید و بچه ها هرچه از سخنان آقا در اهمیت بسیج و کار فرهنگی و تربیتی میدانستند و هرچه در حلقه ها و بحث ها یاد گرفته بودند را با بیان های مختلف برای قانع کردنم به کار بستند که رها کردن پایگاه و کانون با صد و پنجاه نفر کودک، نوجوان و جوان اجحاف در حق بچه هاست و نباید این کار را بکنم. خدا می داند پاسخ دادن به حرفهای بچه ها و استدلالهایشان، جوری که هم خدای نکرده به فرمایشات حضرت آقا تعریضی وارد نشود و هم بشود مسئله را در حدی باز کرد که استعفای من از جانب دوستان مقبول بیفتد چقدر به زحمتم انداخت. بد ترین قسمت ماجرا هم این است که رفاقت صمیمی مان با بچه ها باعث شده جوانی کنند و اینجا و آنجا بگویند با رفتن فلانی ما هم خواهیم رفت. و این یعنی دردسر و حاشیه. هم برای پایگاه و کانون، هم برای حوزه و هم ناحیه مقاومت که خیر سرمان پایگاه نمونه اش هستیم. خدایا! محمد این سه ماه چقدر شرمنده ی همه بوده است. شرمنده ی بچه های پایگاه، شرمنده ی خانواده، شرمنده مادربزرگ و خاله ها که سال به سال نمی بیندشان، شرمنده دوستان مرکز که حضورش را یکی درمیان دارند، شرمنده ی کتابها و درسهایش، شرمنده اساتید، و البته شرمنده ی خودش!

یا دلیل المتحیرین

ای همیشه مهربان ترین

بنده ی روسیاهت پای در گل مانده است، نمیداند چه باید بکند؟

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی / که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز (حافظ)

  • محمد

این روزها

گرچه "لبْ پُر سوال بر سر راهی نشسته‌ام..."

اما از بین انبوه سوالها این یکی سخت زمینگیرم می کند.

"چرا؟" 

آخر تو چرا اینهمه خوب هستی؟

مگر یک آدم چقدر می تواند دوست داشتنی باشد؟

...

  • محمد

می نویسم...

برای تو ای دست نایافتنی ترین محبوب!

برای زلالی بی نهایت چشمهایت و دریای بیکران زیبایی و لطافتت!

برای تو که تمام زیبایی های هستی یکجا خلاصه است در ماه شب چهارده رویت...

ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام

ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام

سرو درآید ز پای گر تو بجنبی ز جای

ماه بیفتد به زیر گر تو برآیی به بام

تا دل از آن تو شد دیده فرودوختم

هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام

گوش دلم بر درست تا چه بیاید خبر

چشم امیدم به راه تا که بیارد پیام

در همه عمرم شبی بی خبر از در درآی

تا شب درویش را صبح برآید به شام

رای خداوند راست حاکم و فرمانرواست

گر بکشد بنده ایم ور بنوازد غلام

ای که ملامت کنی عارف دیوانه را

شاهد ما حاضرست گر تو ندانی کدام

گو به سلام من آی با همه تندی و جور

وز من بی دل ستان جان به جواب سلام

سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر

یا برسد جان به حلق یا برسد دل به کام

- سعدی

  • محمد

یادم نیست کی و کجا متنی در نک و نال از «سی سالگی» خواندم که پر بود از غرغر. یادم هست یک جایش نوشته بود «سی سالگی» سن بیخودی است، چرا؟ چون برای انجام خیلی از کارها زود است و برای انجام خیلی از کارها دیر! و باقی استدلالها هم تا جایی که حافظه ام یاری میکند به همین منوال شاعرانه...
(انگار که فی المثل ده سالگی یا پنجاه سالگی برای خیلی از کارها دیر و برای خیلی دیگر زود نیستند!)
من اما سی سالگی را دوست دارم. آخر روزهای سی سالگی هم روزهای خدا هستند. و اگر بخواهم برای این علاقه استدلالی هم دست و پا کنم اینطور میگویم: سی سالگی سن ایده آلی است. چون نه آنقدر کم است که از خامی، ناپختگی و بی تجربگی جوانی رنج ببری و نه آنقدر زیاد که انرژی جوانی را از دست داده باشی و ضعف و عوارض میانسالی گریبان گیرت شده باشد. پس با آغوشی باز سلام بر سی سالگی... (3 دی 1394)
  • محمد

پریروز به خاطر مشغله حواسم پرت شد و سر موقع به گلها و درختهای حیاط آب ندادم. وقتی ساعت دوازده شب رفتم حیاط برای آب دادنشان احساس می کردم به خاطر تشنگی طولانی مدت و گرمای زیادی که تحمل کرده اند از دستم ناراحتند. یک جور حس خاص. حس اینکه زنده اند و در طول روز منتظرم بوده اند. آخرش هم تا از آنها عذرخواهی نکردم دلم آرام نشد...
(عکس یکی از گلهای حیاط/ خرداد 1393)

  • محمد