ناگه طلوع عشق...

مرا امید وصال تو زنده می دارد...

ناگه طلوع عشق...

مرا امید وصال تو زنده می دارد...

کار او دارد که حق را شد مرید
بهر کار او ز هر کاری برید
دیگران چون کودکان این روز چند
تا به شب بر خاک بازی می کنند
مولوی

۴ مطلب با موضوع «یاد ایام» ثبت شده است

مرحوم حاج آقا زاهدی رضوان الله علیه یکی از اولیاء نازنین خدا بود که حدود چهار سال پیش (سال 1388) از دنیا رفت. قریب صد سال عمر با برکت از خدا گرفت و بیش از هفتـاد سال فریاد توحیـد زد. اعجوبه ای بود. منزل با صفایش خیابان الهادی ِ قم بود. خیلی از اساتید اخلاق، اواخر عمر مرحوم آیت الله بهاء الدینی که ایشان خیلی مریض احوال بودند، طلبه ها را به حاج آقا زاهدی ارجاع میدادند
مرحوم حاج آقا زاهدی از مصادیق بارز این بیت بود که:
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز/ ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
غیر از جلسات هفتگی، دهه ی آخر ماه مبارک محفل و مجلسی داشت دیدنی و چشیدنی. و از آن جلسات چه می شود گفت...
یک دنیا حرف داشتم که گفتن هر کدام چند جور مقدمه و موخره میخواهد. منتها یکی را دلم نمی آید مختصرا نگویم. هنوز هم جای جای ِ زمین خدا مزین است به وجود اولیاء الهی. همانها که وحدت کرمانشاهی در وصفشان می گوید:
خاک نشینان عشق بی مدد جبرئیل/هر نفسی میکنند سیر سماوات را
من ِ نادان گرچه نه عالمم نه عامل. اما درست یا نادرست یاد گرفته ام که بعد از انجام واجبات و ترک محرمات می ارزد آدم عمرش را در طلب یافتن چنین گوهرهایی صرف کند..

(2 مهرماه 1392)

  • محمد
سال ۸۸ برای مدتی با بچه های سوم راهنمایی کلاس داشتم.  یک روز پدر یکی از بچه ها زنگ زد که حسین این هفته برای تمریناتش نرفته. هرچه اصرار میکنیم حرفی نمی زند، فقط میگوید دیگر نمی روم. حسین توی نونهالان صبای قم توپ میزد. و به قول مربی هایش از امیدهای آینده‌ی صبا بود. کمی هم سر به هوا و سرشار از تمام شیطنت های نوجوانی. خلاصه پدرش پشت تلفن چند بار خواهش کرد که پیگیر ماجرا بشوم. جلسه‌ی بعد از او خواستم بعد از کلاس بماند. سر صحبت را باز کردم. علاقه ای به گفتن نداشت. خیلی اصرار کردم تا بالاخره گفت: آقا یادتون هست چند وقت قبل در مورد شخصیت آدمها و اینکه آدم نباید زود تحت تاثیر قرار بگیره و جوگیر بشه صحبت کردید؟
- بله خوب
یادتون هست داستان امام خمینی رو تعریف کردید که وقتی از پاریس می اومد چند میلیون نفر برای استقبالش اومده بودن اما ایشون... آقا من هرچی فکر کردم دیدم بازی توی اون تیم همش جوگیریه، به خاطر یه گل آدم خودشو گم میکنه و... اینها را که میگفت انگار برق من را گرفته باشد. باورم نمیشد این همان حسین سر به هوا و شر و شور باشد. اصلا یادم آمد آنروز که این حرفها را میزدم چقدر ناراحت بودم که چرا این بچه ها به همه چیز توجه دارند جز حرفهای من!! خلاصه کمی با او صحبت کردم شاید نظرش عوض شود اما تصمیمش محکم بود. امسال(۱۳۹۴) بعد از چند سال آمده بود دیدنم. برای خودش مردی شده بود. حرف را به فوتبال کشاندم. گفت آقا یادتونه؟ بعد دوتایی خندیدیم. بعد به خاطر آن اتفاق از من تشکر کرد و من خوشحال از اینکه از تصمیمش پشیمان نشده است.
  • محمد

سال 86 یک هم اتاقی مکزیکی داشتم به اسم خوزه. خبرنگار بود، اهل مکزیک و دو سال بود که مسلمان شده بود. گهگاه چیزهایی برایم تعریف می کرد که برخی هایش خوب در ذهنم جاگیر شده است یکی اش این بود:
می گفت فلانی، ما مکزیکی ها هر وقت به امریکا می رویم امریکایی ها اگر اسپانیولی بلد هم باشند حاضر نمی شوند با ما به زبان ما صحبت کنند. و آخرش این است که ما اسپانیولی صحبت می کنیم و آنها هم انگلیسی جواب ما را می دهند و بالعکس. اما از آن طرف، هر وقت هم که آنها میهمان ما هستند و به کشور ما می آیند باز هم ما باید با آنها انگلیسی صحبت کنیم و اگر هم بلد نباشیم با ما هم کلام نمی شوند. این را که تعریف می کرد یک حس هیجان همراه با تنفر از نژاد پرستی امریکایی ها صورتش را پر می کرد...
  • محمد

شخصیت های داستانی هرکول پوآرو و شرلوک هلمز از علاقه مندی های دوران نوجوانیم بودند. یادم هست آن وقت ها با هر زوری بود، همه کتابخانه هایی را که می شناختم زیر و رو کردم و بالاخره هر چه کتاب از این دو شخصیت داستانی بود را - بیست جلدی میشد - پیدا کردم و در مدت کوتاهی خواندم.
تا مدتی هم همه چیز را از دریچه چشم یک کاراگاه خصوصی میدیدم :)
از حق نگذریم انصافا هم آگاتا کریستی و هم سرآرتور کانن دویل ظرافتهای جنایی را خیلی خوب از عهده برآمده اند. (فروردین 92)

  • محمد