ناگه طلوع عشق...

مرا امید وصال تو زنده می دارد...

ناگه طلوع عشق...

مرا امید وصال تو زنده می دارد...

کار او دارد که حق را شد مرید
بهر کار او ز هر کاری برید
دیگران چون کودکان این روز چند
تا به شب بر خاک بازی می کنند
مولوی

خاطره ای از خوزه

پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۲۳ ب.ظ

سال 86 یک هم اتاقی مکزیکی داشتم به اسم خوزه. خبرنگار بود، اهل مکزیک و دو سال بود که مسلمان شده بود. گهگاه چیزهایی برایم تعریف می کرد که برخی هایش خوب در ذهنم جاگیر شده است یکی اش این بود:
می گفت فلانی، ما مکزیکی ها هر وقت به امریکا می رویم امریکایی ها اگر اسپانیولی بلد هم باشند حاضر نمی شوند با ما به زبان ما صحبت کنند. و آخرش این است که ما اسپانیولی صحبت می کنیم و آنها هم انگلیسی جواب ما را می دهند و بالعکس. اما از آن طرف، هر وقت هم که آنها میهمان ما هستند و به کشور ما می آیند باز هم ما باید با آنها انگلیسی صحبت کنیم و اگر هم بلد نباشیم با ما هم کلام نمی شوند. این را که تعریف می کرد یک حس هیجان همراه با تنفر از نژاد پرستی امریکایی ها صورتش را پر می کرد...
  • ۹۵/۱۰/۲۳
  • محمد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی