ناگه طلوع عشق...

مرا امید وصال تو زنده می دارد...

ناگه طلوع عشق...

مرا امید وصال تو زنده می دارد...

کار او دارد که حق را شد مرید
بهر کار او ز هر کاری برید
دیگران چون کودکان این روز چند
تا به شب بر خاک بازی می کنند
مولوی

جا مانده ...

يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۵۴ ب.ظ

در طول این سالها که از کودکی با عکسها، خاطرات و یادگارهای شهدا انس داشته ام و همیشه در حسرت رسیدن به قافله شان روزگار گذرانده ام، هیچگاه شاید به مخیله ام هم نمیگذشت که ممکن است یک روز روی همچین صندلی ای بنشینم.

وقتی 27 خرداد خبر شهادت محمدامین کریمیان را آوردند، مثل همه ی دوستان دلم پر کشید و چشمم خیس شد. چهره معصوم محمد امین و سن کم او کافی بود تا خبر شهادتش دل سنگ چون منی را هم بد بسوزاند. گرچه چهره اش برایم آشنا بود اما فکر کردم شاید او را در فضای موسسه شان – موسسه امام خمینی ره - که گهگاه گذرم به آنجا می افتد دیده باشم یا یک همچین جایی، مثل خیلی از دوستان طلبه ی دیگر. اما نه، انگار یک آشنایی ویژه تری هم باید با هم می داشتیم. آخر چرا همه اش حس می کنم باید او را یک جایی بیش از یک نگاه گذرا و دورادور دیده باشم؟

دو روز بعد از شهادت محمد امین که مصطفی عکس را برایم فرستاد. چقدر سوختم... هیچوقت فکر نمی کردم ممکن است یک روزی روی همچین صندلی ای بنشینم. کاش حواسم بیشتر به همکلاسی هایم بود. کاش لا اقل قول شفاعتی از او می گرفتم. کاش...


پ.ن محمدامین 27 خرداد 95 بر اثر اصابت دو گلوله به پاها و سینه اش در حلب سوریه با روی خونین به دیدار خدا شتافت.

ما سینه زدیم، بی‌صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیانِ صفِ اول بودیم
 از آخر مجلس شهدا را چیدند

  • ۹۵/۱۱/۱۷
  • محمد

نظرات  (۲)

... مقامشون رفیع تر انشاءالله .
پاسخ:
ان شاالله...
هرچه بی ادعاتر و گمنام تر، مقبول تر
ایشان را دورا دور میشناختم و اضافه کنید شهید سعید بیاضی زاده را ...

پاسخ:
همینطوره. خدا توفیق گمنامی و بی ادعایی بده..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی