ناگه طلوع عشق...

مرا امید وصال تو زنده می دارد...

ناگه طلوع عشق...

مرا امید وصال تو زنده می دارد...

کار او دارد که حق را شد مرید
بهر کار او ز هر کاری برید
دیگران چون کودکان این روز چند
تا به شب بر خاک بازی می کنند
مولوی

۱۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

ماری، تاکاهاشی، اِری، شیراکاوا، کااورو و ... اصلی ترین شخصیتهای پردازش شده در داستان "پس از تاریکی" موراکامی اند. رمانی که به معرفی دوستی عزیزتر از جان امشب خواندمش. چند روز قبل که فصل اولش را خواندم احساس کردم از آن داستانهایی است که باید یک باره خواند. و امشب این فرصت دست داد. روایت پس از تاریکی در یکی از شبهای توکیو اتفاق می افته و با دمیدن صبح، زنگ پایانش نواخته میشه. از همون ابتدای داستان، فراوانی سمبولها و نمادها توجه خواننده رو به خودش جلب می کنه. جریان یافتن داستان در فضایی شبیه به ماوراء با آدمهایی کم و بیش سرگشته و مبهوت، رو میشه از خصوصیات بارز قلم موراکامی در این اثر دونست. ظرافت های موراکامی در توصیف حال و احوال روحی آدمهای عصر مدرنیته و تکنولوژی، دیالوگهای قوی با چینشی حساب شده و حرفه ای و در نهایت آمیختگی اینهمه با رنگ ملایمی از عشقی ساده و بی ریا، از جذابیتهای این داستانه. ناگفته نگذاریم به نظر می رسه سبک موراکامی در روایت داستان بدلیل ویژگیهای منحصر به فردش همونطور که برای بسیاری از خوانندگان بی شک در حد بالایی از جذابیت قرار میگیره، قابلیت این رو داره که برای عده ای دیگه در رتبه های بالایی از عدم جذابیت قرار بگیره.

یکجا تاکاهاشی در صفحه 101 میگه:

«به هر حال آن روز برای من نقطه عطفی بود. بعد از اون تصمیم گرفتم به طور جدی رشته حقوق بخونم. حساب کردم این چیزی ست که دنبالشم. رشته ی حقوق خوندن مثل تصنیف موسیقی زیاد تفریحی نیست، اما هرچه باشه زندگیه. این یعنی رشد کردن.» 


پ.ن : پیش به سوی خواندن رمان بعدی موراکامی؛ "تعقیب گوسفند وحشی".

  • محمد

در طول این سالها که از کودکی با عکسها، خاطرات و یادگارهای شهدا انس داشته ام و همیشه در حسرت رسیدن به قافله شان روزگار گذرانده ام، هیچگاه شاید به مخیله ام هم نمیگذشت که ممکن است یک روز روی همچین صندلی ای بنشینم.

وقتی 27 خرداد خبر شهادت محمدامین کریمیان را آوردند، مثل همه ی دوستان دلم پر کشید و چشمم خیس شد. چهره معصوم محمد امین و سن کم او کافی بود تا خبر شهادتش دل سنگ چون منی را هم بد بسوزاند. گرچه چهره اش برایم آشنا بود اما فکر کردم شاید او را در فضای موسسه شان – موسسه امام خمینی ره - که گهگاه گذرم به آنجا می افتد دیده باشم یا یک همچین جایی، مثل خیلی از دوستان طلبه ی دیگر. اما نه، انگار یک آشنایی ویژه تری هم باید با هم می داشتیم. آخر چرا همه اش حس می کنم باید او را یک جایی بیش از یک نگاه گذرا و دورادور دیده باشم؟

دو روز بعد از شهادت محمد امین که مصطفی عکس را برایم فرستاد. چقدر سوختم... هیچوقت فکر نمی کردم ممکن است یک روزی روی همچین صندلی ای بنشینم. کاش حواسم بیشتر به همکلاسی هایم بود. کاش لا اقل قول شفاعتی از او می گرفتم. کاش...


پ.ن محمدامین 27 خرداد 95 بر اثر اصابت دو گلوله به پاها و سینه اش در حلب سوریه با روی خونین به دیدار خدا شتافت.

ما سینه زدیم، بی‌صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیانِ صفِ اول بودیم
 از آخر مجلس شهدا را چیدند

  • محمد

دل عارفان ببردند و قرار پارسایان

همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی

نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد

و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی

تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری

عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی

نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم

که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی

مده ای رفیق پندم که به کار در نبندم

تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی

دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد

نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی


  • محمد

دیشب ساعت یازده و نیم رسیدم خانه. هشت که رفتم پایگاه، تا نه، به برگزاری حلقه شهید مطهری گذشت. بعد محمد گفت حاج آقا فرصت دارید با بچه ها یک نیمرو دورهم بخوریم؟ نیمرو را که خوردیم سید (جانشین حوزه مقاومت) از راه رسید و طبق قرار قبلی جلسه شروع شد. این بار همه ی چهارده نفر اعضای شورای پایگاه بودند، سید هم بعنوان نماینده حوزه. یک رینگ بوکس را تصور کن با دو تیم. پانزده نفر در مقابل یکی. از اعلام استعفای آخرم حدود سه ماه می گذرد و در این سه ماه این سومین جلسه است که بچه ها برگزار می کنند. دو ساعت و نیم تمام گفتند و گفتم. حرفهایی که در این سالها خودم تک تک یادشان داده ام را حالا یکی یکی از خودشان می شنیدم و برای یافتن صغری و کبرای پاسخ تقلا می کردم. دو سال قبل که سید و حاج حسین (فرمانده حوزه) آمدند منزلمان و گفتند از سر مزار آقا مهدی زین الدین می آیند و حکم مسئولیتم را از او گرفته اند، هیچوقت فکر نمی کردم ممکن است این مسئولیت تا اینجا ادامه پیدا کند و تا این حد برای گرفتن یک تصمیم تحت فشار و تردید قرار بگیرم. آن روزها در دوران نقاهت بعد از مریضی بودم. اصرار حاج حسین و سید و توسلی که به آقا مهدی زین الدین کرده بودند جایی برای مخالفتم نگذاشت. اما قرارمان بر این شد که فقط برای شش ماه بار مسئولیت پایگاه و کانون فرهنگی را برعهده بگیرم تا در این شش ماه بتوانم با کمک رفقا، جمع صمیمی بچه ها را دوباره جمع کنم و سامانی به برنامه ها خصوصا بخش رزم و عملیات و همینطور حلقه های صالحین پایگاه بدهم. و از طرف دیگر در این شش ماه بتوانیم کسی را با کمک دوستان پیدا کنیم و بار مسئولیت پایگاه را بر دوشش بیندازیم. منتها تقدیر بر خلاف تدبیر پیش رفت و هرچه گذشت، کار سخت تر شد و حالا از آن شش ماه دو سال می گذرد.

در طول دو ساعت و نیم  جلسه، سید و بچه ها هرچه از سخنان آقا در اهمیت بسیج و کار فرهنگی و تربیتی میدانستند و هرچه در حلقه ها و بحث ها یاد گرفته بودند را با بیان های مختلف برای قانع کردنم به کار بستند که رها کردن پایگاه و کانون با صد و پنجاه نفر کودک، نوجوان و جوان اجحاف در حق بچه هاست و نباید این کار را بکنم. خدا می داند پاسخ دادن به حرفهای بچه ها و استدلالهایشان، جوری که هم خدای نکرده به فرمایشات حضرت آقا تعریضی وارد نشود و هم بشود مسئله را در حدی باز کرد که استعفای من از جانب دوستان مقبول بیفتد چقدر به زحمتم انداخت. بد ترین قسمت ماجرا هم این است که رفاقت صمیمی مان با بچه ها باعث شده جوانی کنند و اینجا و آنجا بگویند با رفتن فلانی ما هم خواهیم رفت. و این یعنی دردسر و حاشیه. هم برای پایگاه و کانون، هم برای حوزه و هم ناحیه مقاومت که خیر سرمان پایگاه نمونه اش هستیم. خدایا! محمد این سه ماه چقدر شرمنده ی همه بوده است. شرمنده ی بچه های پایگاه، شرمنده ی خانواده، شرمنده مادربزرگ و خاله ها که سال به سال نمی بیندشان، شرمنده دوستان مرکز که حضورش را یکی درمیان دارند، شرمنده ی کتابها و درسهایش، شرمنده اساتید، و البته شرمنده ی خودش!

یا دلیل المتحیرین

ای همیشه مهربان ترین

بنده ی روسیاهت پای در گل مانده است، نمیداند چه باید بکند؟

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی / که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز (حافظ)

  • محمد

مرحوم حاج آقا زاهدی رضوان الله علیه یکی از اولیاء نازنین خدا بود که حدود چهار سال پیش (سال 1388) از دنیا رفت. قریب صد سال عمر با برکت از خدا گرفت و بیش از هفتـاد سال فریاد توحیـد زد. اعجوبه ای بود. منزل با صفایش خیابان الهادی ِ قم بود. خیلی از اساتید اخلاق، اواخر عمر مرحوم آیت الله بهاء الدینی که ایشان خیلی مریض احوال بودند، طلبه ها را به حاج آقا زاهدی ارجاع میدادند
مرحوم حاج آقا زاهدی از مصادیق بارز این بیت بود که:
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز/ ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
غیر از جلسات هفتگی، دهه ی آخر ماه مبارک محفل و مجلسی داشت دیدنی و چشیدنی. و از آن جلسات چه می شود گفت...
یک دنیا حرف داشتم که گفتن هر کدام چند جور مقدمه و موخره میخواهد. منتها یکی را دلم نمی آید مختصرا نگویم. هنوز هم جای جای ِ زمین خدا مزین است به وجود اولیاء الهی. همانها که وحدت کرمانشاهی در وصفشان می گوید:
خاک نشینان عشق بی مدد جبرئیل/هر نفسی میکنند سیر سماوات را
من ِ نادان گرچه نه عالمم نه عامل. اما درست یا نادرست یاد گرفته ام که بعد از انجام واجبات و ترک محرمات می ارزد آدم عمرش را در طلب یافتن چنین گوهرهایی صرف کند..

(2 مهرماه 1392)

  • محمد

از ویژگی‌های دوست داشتنی سعدی یکی هم این است که گاهی همه‌ی حرف دلت را یکجا در یک غزل ناب، کلمه به کلمه، تمام و کمال روایت می کند. آنهم به زیباترین شکل ممکن. میخوانی، می سوزی و از نم نم اشک گونه را تر می کنی... روحش شاد و لله درُّه... 

تو را نادیـدن ما غم نباشد

که در خیلت به از ما کم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روی

ولیکن چون تو در عالم نباشد

عجب گر در چمن برپای خیزی

که سرو راست پیشت خم نباشد

من اول روز دانستم که این عهد

که با من می‌کنی محکم نباشد

که دانستم که هرگز سازگاری

پــــری را با بنی آدم نباشد

مکن یارا دلم مجروح مگذار

که هیچم در جهان مرهم نباشد

بیا تا جان شیرین در تو ریزم

که بخل و دوستی با هم نباشد

نخواهم بی تو یک دم زندگانی

که طیب عیش بی همدم نباشد..

 

شعر را با صدای نازنین حسام الدین سراج بشنوید:

  • محمد

این روزها

گرچه "لبْ پُر سوال بر سر راهی نشسته‌ام..."

اما از بین انبوه سوالها این یکی سخت زمینگیرم می کند.

"چرا؟" 

آخر تو چرا اینهمه خوب هستی؟

مگر یک آدم چقدر می تواند دوست داشتنی باشد؟

...

  • محمد

 این شعر را از بچگی از شهرام ناظری شنیده بودم که در وصف شهدا خوانده بود. بعدها سالهای اولی که به حوزه آمده بودم این ابیات را با صدای فوق العاده نازنین و غیر قابل وصف حاج دایی رضا هم شنیدم، که در فراق دوستان شهیدش آرام میخواند و با لطافتی که مختص خودش بود زنگارها را از ظلمتکده‌ی دل سیاه من و امثال من می شست. 

امشب که رفته بودم از پارکینگ خانه وسیله ای بردارم، طبق معمول چون صدا میپیچد زدم زیر آواز. چند ثانیه اش را ضبط کردم. یادش بخیر قبل ترها این صدا اگر زیبایی نداشت که نداشت، شاید اقلا مختصر سوزی داشت. حالا که که دیگر از شدت آلودگی و روسیاهی همان را هم ندارد.. 

می‌گذرد کاروان، روی گل ارغوان

قافله ‌سالار آن، سرو شهید جوان

در غم این عاشقان، چشم فلک خون ‌فشان

داغ جدایی به دل، آتش حسرت به جان

خورشیدی تابیدی،‌ ای شهید

در دل‌ها جاویدی،‌ ای شهید

می‌گرید در سوگت، آسمان

می‌سوزد از داغت، شمع جان

  • محمد

می نویسم...

برای تو ای دست نایافتنی ترین محبوب!

برای زلالی بی نهایت چشمهایت و دریای بیکران زیبایی و لطافتت!

برای تو که تمام زیبایی های هستی یکجا خلاصه است در ماه شب چهارده رویت...

ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام

ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام

سرو درآید ز پای گر تو بجنبی ز جای

ماه بیفتد به زیر گر تو برآیی به بام

تا دل از آن تو شد دیده فرودوختم

هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام

گوش دلم بر درست تا چه بیاید خبر

چشم امیدم به راه تا که بیارد پیام

در همه عمرم شبی بی خبر از در درآی

تا شب درویش را صبح برآید به شام

رای خداوند راست حاکم و فرمانرواست

گر بکشد بنده ایم ور بنوازد غلام

ای که ملامت کنی عارف دیوانه را

شاهد ما حاضرست گر تو ندانی کدام

گو به سلام من آی با همه تندی و جور

وز من بی دل ستان جان به جواب سلام

سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر

یا برسد جان به حلق یا برسد دل به کام

- سعدی

  • محمد

اقل مراتب سعادت این است که انسان یک دوره فلسفه را بداند.

حضرت امام قدس سره - تقریرات فلسفه, ج3, ص472

  • محمد