ناگه طلوع عشق...

مرا امید وصال تو زنده می دارد...

ناگه طلوع عشق...

مرا امید وصال تو زنده می دارد...

کار او دارد که حق را شد مرید
بهر کار او ز هر کاری برید
دیگران چون کودکان این روز چند
تا به شب بر خاک بازی می کنند
مولوی

۱۱ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

یادم نیست کی و کجا متنی در نک و نال از «سی سالگی» خواندم که پر بود از غرغر. یادم هست یک جایش نوشته بود «سی سالگی» سن بیخودی است، چرا؟ چون برای انجام خیلی از کارها زود است و برای انجام خیلی از کارها دیر! و باقی استدلالها هم تا جایی که حافظه ام یاری میکند به همین منوال شاعرانه...
(انگار که فی المثل ده سالگی یا پنجاه سالگی برای خیلی از کارها دیر و برای خیلی دیگر زود نیستند!)
من اما سی سالگی را دوست دارم. آخر روزهای سی سالگی هم روزهای خدا هستند. و اگر بخواهم برای این علاقه استدلالی هم دست و پا کنم اینطور میگویم: سی سالگی سن ایده آلی است. چون نه آنقدر کم است که از خامی، ناپختگی و بی تجربگی جوانی رنج ببری و نه آنقدر زیاد که انرژی جوانی را از دست داده باشی و ضعف و عوارض میانسالی گریبان گیرت شده باشد. پس با آغوشی باز سلام بر سی سالگی... (3 دی 1394)
  • محمد

امروز رمان «پرواز بر فراز ویوودینا» را خواندم. روایت شیرین محمود اکبرزاده از جنگ نابرابر بوسنی و حضور فرزندان ایرانی حضرت روح الله ره در سارایوو. آنقدری جذاب بود که متوجه نشوم سیصد صفحه را چطور در نصف روز خواندم. از لابه‌لای سطرهای کتاب به کوچه پس کوچه‌های سارایوو سرک می‌کشی. به X1 می‌روی. منطقه‌ اطراف کوه پرالجیا را سیر می‌کنی و در گروهان یک‌دست‌ها با دشمن صربی می‌جنگی. ویوودینا نام رودخانه ای است که از نگاه من رنگ اروند و کارون داشت. پرالجیا ارتفاعی شبیه به بازی‌دراز بود و سارایوو به خرمشهر می‌مانست. در طول داستان، بوسنیایی‌ها که البته در متن جنگ و جنگ‌جویی قرار دارند اما مشق "جهاد الهی" را نزد «سردار» می‌آموزند.
(بهار 1392)
  • محمد
سال ۸۸ برای مدتی با بچه های سوم راهنمایی کلاس داشتم.  یک روز پدر یکی از بچه ها زنگ زد که حسین این هفته برای تمریناتش نرفته. هرچه اصرار میکنیم حرفی نمی زند، فقط میگوید دیگر نمی روم. حسین توی نونهالان صبای قم توپ میزد. و به قول مربی هایش از امیدهای آینده‌ی صبا بود. کمی هم سر به هوا و سرشار از تمام شیطنت های نوجوانی. خلاصه پدرش پشت تلفن چند بار خواهش کرد که پیگیر ماجرا بشوم. جلسه‌ی بعد از او خواستم بعد از کلاس بماند. سر صحبت را باز کردم. علاقه ای به گفتن نداشت. خیلی اصرار کردم تا بالاخره گفت: آقا یادتون هست چند وقت قبل در مورد شخصیت آدمها و اینکه آدم نباید زود تحت تاثیر قرار بگیره و جوگیر بشه صحبت کردید؟
- بله خوب
یادتون هست داستان امام خمینی رو تعریف کردید که وقتی از پاریس می اومد چند میلیون نفر برای استقبالش اومده بودن اما ایشون... آقا من هرچی فکر کردم دیدم بازی توی اون تیم همش جوگیریه، به خاطر یه گل آدم خودشو گم میکنه و... اینها را که میگفت انگار برق من را گرفته باشد. باورم نمیشد این همان حسین سر به هوا و شر و شور باشد. اصلا یادم آمد آنروز که این حرفها را میزدم چقدر ناراحت بودم که چرا این بچه ها به همه چیز توجه دارند جز حرفهای من!! خلاصه کمی با او صحبت کردم شاید نظرش عوض شود اما تصمیمش محکم بود. امسال(۱۳۹۴) بعد از چند سال آمده بود دیدنم. برای خودش مردی شده بود. حرف را به فوتبال کشاندم. گفت آقا یادتونه؟ بعد دوتایی خندیدیم. بعد به خاطر آن اتفاق از من تشکر کرد و من خوشحال از اینکه از تصمیمش پشیمان نشده است.
  • محمد

یک چیزی می‌گویم به شما بر نخورد؛ حدود 20 سال قبل نوشته بودم که خیلی از بچه بسیجی‌ها حاضر بودند هفته ای چند هزار تومان خرج کنند و سر خاک شهدا بروند، اما حاضر نبودند، پولی خرج کنند و نشریه راوی شهدا را خریداری کنند و بخوانند. اگر غرب پدر ما را در بیاورد آنها مقصر‌ند یا ما کاهلیم؟ برای چه سیدناالقائد این همه روی کتاب خواندن تاکید دارد؟ زیرا اگر همان زمان راوی روایت فتح را مردم می‌شناختند، اوضاع مطلقاً چنین نمی‌شد که شد
(یوسفعلی میرشکاک)

  • محمد

سال 86 یک هم اتاقی مکزیکی داشتم به اسم خوزه. خبرنگار بود، اهل مکزیک و دو سال بود که مسلمان شده بود. گهگاه چیزهایی برایم تعریف می کرد که برخی هایش خوب در ذهنم جاگیر شده است یکی اش این بود:
می گفت فلانی، ما مکزیکی ها هر وقت به امریکا می رویم امریکایی ها اگر اسپانیولی بلد هم باشند حاضر نمی شوند با ما به زبان ما صحبت کنند. و آخرش این است که ما اسپانیولی صحبت می کنیم و آنها هم انگلیسی جواب ما را می دهند و بالعکس. اما از آن طرف، هر وقت هم که آنها میهمان ما هستند و به کشور ما می آیند باز هم ما باید با آنها انگلیسی صحبت کنیم و اگر هم بلد نباشیم با ما هم کلام نمی شوند. این را که تعریف می کرد یک حس هیجان همراه با تنفر از نژاد پرستی امریکایی ها صورتش را پر می کرد...
  • محمد

شخصیت های داستانی هرکول پوآرو و شرلوک هلمز از علاقه مندی های دوران نوجوانیم بودند. یادم هست آن وقت ها با هر زوری بود، همه کتابخانه هایی را که می شناختم زیر و رو کردم و بالاخره هر چه کتاب از این دو شخصیت داستانی بود را - بیست جلدی میشد - پیدا کردم و در مدت کوتاهی خواندم.
تا مدتی هم همه چیز را از دریچه چشم یک کاراگاه خصوصی میدیدم :)
از حق نگذریم انصافا هم آگاتا کریستی و هم سرآرتور کانن دویل ظرافتهای جنایی را خیلی خوب از عهده برآمده اند. (فروردین 92)

  • محمد

سال 88 وبلاگی ساختم. با ذوق و شوقی فراوان از شروعی تازه. یک سال همراه بودیم و بعد، سیل شبکه های اجتماعی بنیان همراهی مان را کند و بینمان فاصله انداخت. آن وبلاگ لابد هنوز گوشه ای دور افتاده از عالم پهناور مجازی در سکوت روزگار می گذراند. من اما حالا اینجا هستم. از نوشته های گذشته مطلب میگذارم و اگر مجالی باشد از حال و آینده مینویسم. آینده ای که کسی چه میداند چه خوابها در سر دارد؟ «و ما تدری نفس ماذا تکسب غدا...»


  • محمد

نویسنده روسی، پروفسور ماکارنکو رمانی نوشته است حول یک کانون اصلاح و تربیت در جنوب شوروی سابق، اوکراین فعلی. «داستان پداگوژیکی» (تعلیم و تربیت). آنقدر زیبا، زندگی شوروی با همه فقر و فلاکت آن زمانش و فضای کولونی شان را با انبوهی از نوجوانان مجرم به تصویر کشده که آدم مرتب هوس می کند کاش میشد یک بار برود شوروی (سابق) این کولونی اصلاح و تربیت را با همه مجرمانش از نزدیک ببیند. یا حتی دزدکی در دلش می گوید ای کاش من هم یکی از مجرمان کولونی بودم.
آنوقت نویسنده تاریک فکر ایرانی، روستایی را در رمانش به تصویر کشیده که بی تعارف کلاه سگ بیفتد حاضر نیست برود بردارد. نه طبیعتی، نه منظره ای، نه روابط انسانی ای. روستایی با آدمهای بربری که بویی از انسانیت نبرده اند و در سبعیت طعنه به گرگ می زنند. روستایی که صد بار بیش از آنکه در خاک ایران خانه داشته باشد در درون تاریک و متوحش نویسنده لانه دارد که رمان بیش از هر چیز ترجمان درون نویسنده است... (خرداد 93)

#مصائب_روشنفکری

  • محمد

پریروز به خاطر مشغله حواسم پرت شد و سر موقع به گلها و درختهای حیاط آب ندادم. وقتی ساعت دوازده شب رفتم حیاط برای آب دادنشان احساس می کردم به خاطر تشنگی طولانی مدت و گرمای زیادی که تحمل کرده اند از دستم ناراحتند. یک جور حس خاص. حس اینکه زنده اند و در طول روز منتظرم بوده اند. آخرش هم تا از آنها عذرخواهی نکردم دلم آرام نشد...
(عکس یکی از گلهای حیاط/ خرداد 1393)

  • محمد

داستان خمره را چند روز پیش خواندم. در میان آثار هوشنگ مرادی کرمانی کم و بیش دارای برجستگی است. و شاید به همین دلیل است که به چند زبان ترجمه شده. داستانی خوش ساخت و شیرین که اگر اشتباه نکنم فیلمی هم بر اساسش ساخته اند. اگر بچه مدرسه ای دارید حتما میتواند دوست خوبی برایش باشد.
آقای صمدی در یک روستای دورافتاده معلم مدرسه است و هر 5 کلاس را در همان مدرسه به تنهایی اداره می کند . روزی خمره سفالی مدرسه که بچه ها موقع تشنگی از آن آب می خورند می شکند. معلم و بچه ها ناچار به تکاپو برای تهیه خمره جدید می افتند و در مسیر تلاش برای تهیه خمرۀ جدید است که داستان شکل می گیرد. (شهریور 93)

1

  • محمد