- ۳ نظر
- ۳۰ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۸
یک چیزی میگویم به شما بر نخورد؛ حدود 20 سال قبل نوشته بودم که خیلی از بچه بسیجیها حاضر بودند هفته ای چند هزار تومان خرج کنند و سر خاک شهدا بروند، اما حاضر نبودند، پولی خرج کنند و نشریه راوی شهدا را خریداری کنند و بخوانند. اگر غرب پدر ما را در بیاورد آنها مقصرند یا ما کاهلیم؟ برای چه سیدناالقائد این همه روی کتاب خواندن تاکید دارد؟ زیرا اگر همان زمان راوی روایت فتح را مردم میشناختند، اوضاع مطلقاً چنین نمیشد که شد
(یوسفعلی میرشکاک)
سال 88 وبلاگی ساختم. با ذوق و شوقی فراوان از شروعی تازه. یک سال همراه بودیم و بعد، سیل شبکه های اجتماعی بنیان همراهی مان را کند و بینمان فاصله انداخت. آن وبلاگ لابد هنوز گوشه ای دور افتاده از عالم پهناور مجازی در سکوت روزگار می گذراند. من اما حالا اینجا هستم. از نوشته های گذشته مطلب میگذارم و اگر مجالی باشد از حال و آینده مینویسم. آینده ای که کسی چه میداند چه خوابها در سر دارد؟ «و ما تدری نفس ماذا تکسب غدا...»
نویسنده روسی، پروفسور ماکارنکو رمانی نوشته است حول یک کانون اصلاح و تربیت در جنوب شوروی سابق، اوکراین فعلی. «داستان پداگوژیکی» (تعلیم و تربیت). آنقدر زیبا، زندگی شوروی با همه فقر و فلاکت آن زمانش و فضای کولونی شان را با انبوهی از نوجوانان مجرم به تصویر کشده که آدم مرتب هوس می کند کاش میشد یک بار برود شوروی (سابق) این کولونی اصلاح و تربیت را با همه مجرمانش از نزدیک ببیند. یا حتی دزدکی در دلش می گوید ای کاش من هم یکی از مجرمان کولونی بودم.
آنوقت نویسنده تاریک فکر ایرانی، روستایی را در رمانش به تصویر کشیده که بی تعارف کلاه سگ بیفتد حاضر نیست برود بردارد. نه طبیعتی، نه منظره ای، نه روابط انسانی ای. روستایی با آدمهای بربری که بویی از انسانیت نبرده اند و در سبعیت طعنه به گرگ می زنند. روستایی که صد بار بیش از آنکه در خاک ایران خانه داشته باشد در درون تاریک و متوحش نویسنده لانه دارد که رمان بیش از هر چیز ترجمان درون نویسنده است... (خرداد 93)
#مصائب_روشنفکری
داستان خمره را چند روز پیش خواندم. در میان آثار هوشنگ مرادی کرمانی کم و بیش دارای برجستگی است. و شاید به همین دلیل است که به چند زبان ترجمه شده. داستانی خوش ساخت و شیرین که اگر اشتباه نکنم فیلمی هم بر اساسش ساخته اند. اگر بچه مدرسه ای دارید حتما میتواند دوست خوبی برایش باشد.
آقای صمدی در یک روستای دورافتاده معلم مدرسه است و هر 5 کلاس را در همان مدرسه به تنهایی اداره می کند . روزی خمره سفالی مدرسه که بچه ها موقع تشنگی از آن آب می خورند می شکند. معلم و بچه ها ناچار به تکاپو برای تهیه خمره جدید می افتند و در مسیر تلاش برای تهیه خمرۀ جدید است که داستان شکل می گیرد. (شهریور 93)