سه شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۲۱ ق.ظ
سال ۸۸ برای مدتی با بچه های سوم راهنمایی کلاس داشتم. یک روز پدر یکی از بچه ها زنگ زد که حسین این هفته برای تمریناتش نرفته. هرچه اصرار میکنیم حرفی نمی زند، فقط میگوید دیگر نمی روم. حسین توی نونهالان صبای قم توپ میزد. و به قول مربی هایش از امیدهای آیندهی صبا بود. کمی هم سر به هوا و سرشار از تمام شیطنت های نوجوانی. خلاصه پدرش پشت تلفن چند بار خواهش کرد که پیگیر ماجرا بشوم. جلسهی بعد از او خواستم بعد از کلاس بماند. سر صحبت را باز کردم. علاقه ای به گفتن نداشت. خیلی اصرار کردم تا بالاخره گفت: آقا یادتون هست چند وقت قبل در مورد شخصیت آدمها و اینکه آدم نباید زود تحت تاثیر قرار بگیره و جوگیر بشه صحبت کردید؟- بله خوبیادتون هست داستان امام خمینی رو تعریف کردید که وقتی از پاریس می اومد چند میلیون نفر برای استقبالش اومده بودن اما ایشون... آقا من هرچی فکر کردم دیدم بازی توی اون تیم همش جوگیریه، به خاطر یه گل آدم خودشو گم میکنه و... اینها را که میگفت انگار برق من را گرفته باشد. باورم نمیشد این همان حسین سر به هوا و شر و شور باشد. اصلا یادم آمد آنروز که این حرفها را میزدم چقدر ناراحت بودم که چرا این بچه ها به همه چیز توجه دارند جز حرفهای من!! خلاصه کمی با او صحبت کردم شاید نظرش عوض شود اما تصمیمش محکم بود. امسال(۱۳۹۴) بعد از چند سال آمده بود دیدنم. برای خودش مردی شده بود. حرف را به فوتبال کشاندم. گفت آقا یادتونه؟ بعد دوتایی خندیدیم. بعد به خاطر آن اتفاق از من تشکر کرد و من خوشحال از اینکه از تصمیمش پشیمان نشده است.